هيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام

شاعر : خواجوي کرماني

مرغ و ماهي خفته و من تا سحر نغنوده‌امهيچ مي‌داني که ديشب در غمش چون بوده‌ام
آسماني در هوا از دود دل افزوده‌امبسکه آتش در جهان افکنده‌ام از سوز عشق
چشمه‌ي خونابه از چشم قلم بگشوده‌امپرده از خون جگر بر روي دفتر بسته‌ام
دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌امکاسه‌ي چشم از شراب راوقي پر کرده‌ام
زعفران چهره در صحن سرايش سوده‌امآستين بر کائنات افشانده‌ام از بيخودي
گر چه دور از دوستان باد هوا پيموده‌امدل بباد از بهر آن دادم که دارد بوي دوست
ليک چون روشن بديدم چشم بد من بوده‌امچشم بد گفتم که يا رب دور باد از طلعتش
در هواي شکر حلوا گرش پالوده‌امز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
مردم بحرين را در خون شنا فرموده‌امتا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام