هيچ ميداني که ديشب در غمش چون بودهام شاعر : خواجوي کرماني مرغ و ماهي خفته و من تا سحر نغنودهام هيچ ميداني که ديشب در غمش چون بودهام آسماني در هوا از دود دل افزودهام بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق چشمهي خونابه از چشم قلم بگشودهام پرده از خون جگر بر روي دفتر بستهام دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام کاسهي چشم از شراب راوقي پر کردهام زعفران چهره در صحن سرايش سودهام آستين بر کائنات افشاندهام از بيخودي گر چه دور از دوستان باد...