چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم

شاعر : خواجوي کرماني

و آتش چهره نمودي و ببردي آبمچشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم
کاب سرچشمه‌ي حيوان نکند سيرابمآنچنان تشنه لعل لب سيراب توام
که مرا بيش مسوزان که قوي در تابمدوش هندوي تو در روي تو روشن مي‌گفت
که بود زلف سياهت شب و رخ مهتابمآرزو مي‌کندم با تو شبي در مهتاب
اين خيالست من خسته مگر در خوابممن مگر چشم تو در خواب ببينم هيهات
ور بمانم شرف بندگيت دريابمرفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
با وصالت نکند آرزوي سنجانمبوصالت که ره باديه بر روي خسک
گر بود گوشه‌ي ابروي کژت محرابمراست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
برنگردم ز درت تا چه رسد زين بابمهمچو خاک ره اگر خوار کني خواجو را