ز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم

شاعر : خواجوي کرماني

وگر گويم که چون زلفت پريشان نيستم هستمز لعلم ساغري در ده که چون چشم تو سرمستم
بجز ساغر کجا گيرد کسي از همدمان دستمکنون کز پاي مي‌افتم ز مدهوشي و سرمستي
ازين پس باده‌ي صافي بصوفي ده که من مستماگر مستان مجلس را رعايت مي‌کني ساقي
که من يکباره پيمانرا گرفتم جام و بشکستممنه پيمانه را از دست اگر با مي سري داري
ز من مگسل که از مستي ز خود پيوند بگسستممريز آب رخم چون من بمي آب ورع بردم
که دست از دنيي و عقبي بخوناب قدح شستماگر من دلق ازرق را بمي شستم عجب نبود
چرا گوئي که تا هستي بغم بنشين که بنشستمچه فرمائي که از هستي طمع برکن که برکندم
چو در قيد تو افتادم ز بند خويشتن رستماسير خويشتن بودم که صيد کس نمي‌گشتم
که صد چون من بدام آرد کسي کو مي‌کشد شستممبر آبم اگر گشتم چو ماهي صيد اين دريا
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشيد پيوستمخيال ابرويت پيوسته در گوش دلم گويد
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستمچو باد از پيش من مگذر وگر جان خواهي از خواجو