تخفيف کن از دور من اين باده که مستم

شاعر : خواجوي کرماني

وزغايت مستي خبرم نيست که هستمتخفيف کن از دور من اين باده که مستم
مي‌سوزم و مي‌سازم و با دست بدستمبر بوي سر زلف تو چون عود برآتش
در دام تو افتادم و از جمله برستمدر حال که من دانه‌ي خال تو بديدم
زنجير کشان بردم و در زلف تو بستمديشب دل ديوانه‌ي بگسسته عنانرا
گفت از نظرم دور شو اين لحظه که مستمبا چشم تو گفتم که مکن عربده جوئي
چون سنبل هندوي تو خورشيد پرستمزان روز که رخسار چو خورشيد تو ديدم
آن لحظه که بي قامت خوبت بنشستمآهنگ سفر کردي و برخاست قيامت
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستمشايد که ز من خلق جهان دست بشويند
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستمهر چند شکستي دل خواجو بدرستي