رند و دردي کش و مستم چه توان کرد چو هستم

شاعر : خواجوي کرماني

بر من اي اهل نظر عيب مگيريد که مستمرند و دردي کش و مستم چه توان کرد چو هستم
نيست از باده شکيبم چکنم باده پرستمهر شبم چشم تو در خواب نمايند که گويند
در تو پيوستم و از هر دو جهان مهر گسستمترک سر گفتم و از پاي تو سر بر نگرفتم
نقش رخسار تو از لوح دل و ديده نشستمدست شستم ز دل و ديده خونبار وليکن
بدو چشمت که ز خود نيستم آگاه که هستمگفتي از چشم خوش دلکش من نيستي آگه
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستمتا دل اندر گره زلف پريشان تو بستم
زين صفت مست مي عشق تو کز جام الستمتا قيامت تو مپندار که هشيار توان شد
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستمچشم ميگون ترا ديدم و سرمست فتادم
بدرستي که من آن عهد که بستم نشکستمتو اگر مهرگسستي و شکستي دل خواجو