روزگاري روي در روي نگاري داشتم

شاعر : خواجوي کرماني

راستي را با رخش خوش روزگاري داشتمروزگاري روي در روي نگاري داشتم
زانکه در بستان عشرت نوبهاري داشتمهمچو بلبل مي‌خروشيدم بفصل نوبهار
کز ميان قلزم محنت کناري داشتمخوف غرقابم نبود و بيم موج از بهرآنک
چون بميدان زان صفت چابک سواري داشتماز کمين سازان کسي نگشود بر قلبم کمان
از براي آنکه چون او غمگساري داشتمگر غمم خون جگر مي‌خورد هيچم غم نبود
گر بديدي کز گذار او غباري داشتمدرنفس چون بادم از خاطر برون بردي غبار
گر چه هر ساعت نشيمن در دياري داشتمداشتم ياري که يکساعت ز من غيبت نداشت
گوئيا در خواب مي‌بينم که ياري داشتمچرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
ليک با او داشتم گر زانکه کاري داشتمهمچو خواجو با بد و نيک کسم کاري نبود