من بار هجر مي‌کشم و ناقه محملم

شاعر : خواجوي کرماني

برگير ساربان نفسي باري از دلممن بار هجر مي‌کشم و ناقه محملم
زين پس مگر سفينه رساند بمنزلمطوفان آب ديده گر ازين صفت رود
کايندم نماند طاقت قطع منازلمبا درد خود مرا بگذاريد و بگذريد
از آب ديده پاي فرو رفت در گلمگفتم قدم برون نهم از آستان دوست
نقشش نمي‌رود نفسي از مقابلمهرجا که مي‌نشينم و هر جا که مي‌روم
من کشته دو ساعد سيمين قاتلمگر ديگري بضربت خنجر شود قتيل
از بحر عشق باد نيارد بساحلمآندم که خاک گردم و خاکم شود غبار
بيحاصليست در غم عشق تو حاصلمهر چند عمر در سر تحصيل کرده‌ام
اي دوستان چه چاره چو من در سلاسلمخواجو برو که قافله کوس رحيل زد