آيد ز ني حديثي هر دم بگوش جانم

شاعر : خواجوي کرماني

کاخر بيا و بشنو دستان و داستانمآيد ز ني حديثي هر دم بگوش جانم
در من بچشم معني بنگر که من نه آنممن آن نيم که ديدي و آوازه‌ام شنيدي
رمزي چنانکه داني رازي چنانکه دانمگر گوش هوش داري بشنو که باز گويم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانممن بلبل فصيحم من همدم مسيحم
من رازدار غيبم من راوي روانممن بادپاي روحم من بادبان نوحم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانمگاه ترانه گفتن عقلست دستيارم
داود مست گردد چون من زبور خوانمعيسي روان فزايد چون من نفس برآرم
وز پرده‌ي دل آيد دستان دلستانمدر گوش هوش پيچد آواز دلنوازم
بي حرف صوت سازم بي‌لب حديث رانمبي فکر ذکر گويم بي‌لهجه نغمه آرم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانمپيوسته در خروشم زيرا که زخم دارم
بنگر چو بت پرستان زنار برميانماکنون که صوفي آسا تجريدخرقه کردم
با اين بريده پائي با باد همعنانمببريده‌اند پايم در ره زدن وليکن
ليکن چه چاره سازم کز خويش در فغانممعذورم ار بنالم زيرا که مي‌زنندم
اکنون که پير گشتم همدست کودکانموقتي که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
از شهر بي زبانان معلوم کن زبانمخواجو اگر نداني اسرار اين معاني