چو چشم خفته بگشودي ببستي خواب بيداران

شاعر : خواجوي کرماني

چو تاب طره بنمودي ببردي آب طرارانچو چشم خفته بگشودي ببستي خواب بيداران
عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از بارانترا بر اشک چون باران من گر خنده مي‌آيد
چه باشد گر رسي روزي بفرياد گرفتارانچو فرهاد گرفتاران بگوشت مي‌رسد هرشب
ز شوق چشم رنجورت بميرد پيش بيمارانطبيب ار بيندت در خواب کز رخ پرده برداري
بجبهت ماه مه رويان بطلعت شاه عيارانالا اي شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان
بخط شام سيه روزان بشکر نقل ميخوارانبقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خيزان
که آن بهتر که بر مستان ببخشايند هشيارانز ما گر خرده‌ئي آمد بزرگي کن و زان بگذر
که ذيل عفو مي‌پوشند بر جرم گنه کارانز ارباب کرم لطفي و راي آن نمي‌باشد
تو خفته مست با شاهد چه داني حال بيدارانکسي حال شبم داند که چون من روز گرداند
که ترک دوستي کفرست در دين وفادارانبقول دشمن ار پيچم عنان از دوست بي‌دينم
برون آرند خواجو را بدوش از کوي خمارانبگو اي پير فرزانه که شاگردان ميخانه