اي کفر سر زلف تو غارتگر ايمان

شاعر : خواجوي کرماني

جان داده بر نرگس مست تو حکيماناي کفر سر زلف تو غارتگر ايمان
کوته نشود دست فقيران ز کريماندست ازطلبت باز نگيرم که بشمشير
کي دست دهد آرزوي بي زر و سيمانگر دولت وصلت بزر و سيم برآيد
راهي بمسافر بنمايند مقيمانباري اگرش شربت آبي نچشانند
عاقل متنفر بود از خوان ليماناز هر چه فلک مي‌دهدت بگذر و بگذار
يا رب حذر از خيرگي چشم سقيمانبا چشم سقيمم دل پر خون بربودند
تا وقت سحر باز نشينند نديمانبانگي بزن اي خادم عشرتگه مستان
خون جگر جام به از مال يتيمانقاضي اگر از مي نشکيبد نبود عيب
چون بوي عبير از نفس مشک نسيماناز گفته‌ي خواجو شنوم رايحه‌ي عشق