ترا که گفت که قصد دل شکسته‌ي ما کن

شاعر : خواجوي کرماني

چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کنترا که گفت که قصد دل شکسته‌ي ما کن
بترک کينه کن اکنون و عهد خويش وفا کننه عهد کردي و گفتي که با تو کينه نورزم
بهر صفت که تو داني تدارک دل ما کنبهرطريقي که داني مراد خاطر ما جوي
مرو بخشم و ره صلح گير و ترک جفا کنز ما چو هيچ نيايد خلاف شرط محبت
بگير خرقه‌ي صوفي و مي بيار و صفا کنوگر چنانکه دلت مي کشد به باده‌ي صافي
بعزم گلشن بلقيس روي سوي سبا کنز بهر خاطرم اي هدهد آن زمان که تواني
بچشم بنده نوازي نظر بحال گدا کنچو ره بمنزل قربت نمي‌برند گدايان
بيا و زخم مرا مرهمي بساز و دواکنچه زخمها که ندارم ز تيغ هجر تو بر دل
رضاي دوست بدست آر ورنه جمله قضا کنهر آن نماز که کردي بکنج صومعه خواجو