خويش را در کوي بيخويشي فکن

شاعر : خواجوي کرماني

تا ببيني خويشتن بي خويشتنخويش را در کوي بيخويشي فکن
آتشي در جان هشياران فکنجرعه‌ئي برخاک مي خواران فشان
تا ابد گو خيمه بر ميخانه زنهر کرا دادند مستي در ازل
صبحدم چون غنچه بگشايد دهنمرغ نتواند که در بندد زبان
همچو گل برتن بدرانم کفنباد اگر بوي تو بر خاکم دمد
جان من جانان شد و تن پيرهناز تنم جز پيرهن موجود نيست
کز در ديرم براند بر همنآنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
روح قدسي را چه داند اهرمنسر عشق از عقل پرسيدن خطاست
وز غم او هست يک مويم بدنجز ميانش بر بدن يک موي نيست
ما نه امروزيم مرغ اين چمنباغبان از ناله‌ي ما گومنال
تا سخن ملک تو گردد بي سخنمعرفت خواجو ز پير عشق جوي