خويش را در کوي بيخويشي فکن

خويش را در کوي بيخويشي فکن شاعر : خواجوي کرماني تا ببيني خويشتن بي خويشتن خويش را در کوي بيخويشي فکن آتشي در جان هشياران فکن جرعه‌ئي برخاک مي خواران فشان تا ابد گو خيمه بر ميخانه زن هر کرا دادند مستي در ازل صبحدم چون غنچه بگشايد دهن مرغ نتواند که در بندد زبان همچو گل برتن بدرانم کفن باد اگر بوي تو بر خاکم دمد جان من جانان شد و تن پيرهن از تنم جز پيرهن موجود نيست کز در ديرم براند بر همن آنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام روح قدسي را...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خويش را در کوي بيخويشي فکن
خويش را در کوي بيخويشي فکن
خويش را در کوي بيخويشي فکن

شاعر : خواجوي کرماني

تا ببيني خويشتن بي خويشتنخويش را در کوي بيخويشي فکن
آتشي در جان هشياران فکنجرعه‌ئي برخاک مي خواران فشان
تا ابد گو خيمه بر ميخانه زنهر کرا دادند مستي در ازل
صبحدم چون غنچه بگشايد دهنمرغ نتواند که در بندد زبان
همچو گل برتن بدرانم کفنباد اگر بوي تو بر خاکم دمد
جان من جانان شد و تن پيرهناز تنم جز پيرهن موجود نيست
کز در ديرم براند بر همنآنچنان بدنام و رسوا گشته‌ام
روح قدسي را چه داند اهرمنسر عشق از عقل پرسيدن خطاست
وز غم او هست يک مويم بدنجز ميانش بر بدن يک موي نيست
ما نه امروزيم مرغ اين چمنباغبان از ناله‌ي ما گومنال
تا سخن ملک تو گردد بي سخنمعرفت خواجو ز پير عشق جوي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما