خويش را در کوي بيخويشي فکن شاعر : خواجوي کرماني تا ببيني خويشتن بي خويشتن خويش را در کوي بيخويشي فکن آتشي در جان هشياران فکن جرعهئي برخاک مي خواران فشان تا ابد گو خيمه بر ميخانه زن هر کرا دادند مستي در ازل صبحدم چون غنچه بگشايد دهن مرغ نتواند که در بندد زبان همچو گل برتن بدرانم کفن باد اگر بوي تو بر خاکم دمد جان من جانان شد و تن پيرهن از تنم جز پيرهن موجود نيست کز در ديرم براند بر همن آنچنان بدنام و رسوا گشتهام روح قدسي را...