نسيم صبح کز بويش مشام جان شود مشکين

شاعر : خواجوي کرماني

مگر هر شب گذر دارد بر آن گيسوي مشک آگيننسيم صبح کز بويش مشام جان شود مشکين
خلايق را گمان افتد که فردوسست و حور العيناگر در باغ بخرامد سهي سرو سمن بويم
نديدم ناتواني را کمان پيوسته بر بالينچو آن جادوي بيمارش که خون خوردن بود کارش
که بي ويس پري پيکر ز گل فارغ بود رامينمرا گر داستان نبود هواي گلستان نبود
که چون فرهاد مي‌ميرم بتلخي از غم شيرينطبيبم صبر فرمايد ولي کي سودمند آيد
ز چشم اختر افشانم بيفتد رسته‌ي پروينچو آن خورشيد تابانرا بوقت صبح ياد آرم
نه پرواي چمن باشد نه برگ لاله و نسرينمگوي از بوستان يارا که دور از دوستان ما را
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دينچرا برگردم از ياران که در دين وفاداران
که نتواند شدن هرگز مگس همبازي شاهينکجا همچون تو درويشي بوصل شه رسد خواجو