برو اي باد بدانسوي که من دانم و تو

شاعر : خواجوي کرماني

خيمه زن بر سر آن کوي که من دانم و توبرو اي باد بدانسوي که من دانم و تو
برفکن پرده از آنروي که من دانم و توبه سراپرده‌ي آن ماهت اگر راه بود
بگشا تابي از آن موي که من دانم و توتا ببيني دل شوريده‌ي خلقي در بند
بشنو از برگ گل آن بوي که من دانم و تودر بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
نکهت آن گل خودروي که من دانم و تودر دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
با من خسته چنان گوي که من دانم و توحال آن سرو خرامان که ز من آزادست
بنم جام چنان شوي که من دانم و توساقيا جامه‌ي جان من درديکش را
خوي آن دلبر بدخوي که من دانم و توچه توان کرد که بيرون ز جفاکاري نيست
آن دلازار جفا جوي که من دانم وتوآه اگر داد دل خسته‌ي خواجو ندهد