برو اي باد بدانسوي که من دانم و تو شاعر : خواجوي کرماني خيمه زن بر سر آن کوي که من دانم و تو برو اي باد بدانسوي که من دانم و تو برفکن پرده از آنروي که من دانم و تو به سراپردهي آن ماهت اگر راه بود بگشا تابي از آن موي که من دانم و تو تا ببيني دل شوريدهي خلقي در بند بشنو از برگ گل آن بوي که من دانم و تو در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند نکهت آن گل خودروي که من دانم و تو در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان با من خسته چنان گوي که من دانم و تو...