زهي روي دل افروزت چراغ و چشم هر ديده

شاعر : خواجوي کرماني

مرا صد چشمه در چشم و ترا صد ديده در ديدهزهي روي دل افروزت چراغ و چشم هر ديده
نديده بر فلک روزي چو رخسارت قمر ديدهنکرده در جهان کامي بجز وصلت تمنا دل
وزان چوگان مشکينت بسر چون گوي گرديدهمن از آن گوي سيمينت چو چوگان گشته سرگشته
کنارم مي‌کند هر شب پر از خون جگر ديدهکنار از من چه مي‌جوئي بيا بنگر که بي رويت
که بي روي تو بر عالم نياندازد نظر ديدهاز آن مثل تو در عالم نيامد در نظر ما را
ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر ديدهببوي آنکه هم روزي برآيد اختر بختم
ولي هرگز کجا باشد ترا بر سيم و زر ديدهبرون از اشک رخسارم نباشد وجه سيم و زر
ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر ديدهگناه ار ديده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
ببين آخر که خواجو را چه مي‌آرد بسر ديدهز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سيلابم