زهي ربوده خيال تو خوابم از ديده

شاعر : خواجوي کرماني

گشوده آتش مهر تو آبم از ديدهزهي ربوده خيال تو خوابم از ديده
نمي‌رود همه شب آفتابم از ديدهفروغ روي تو تا ديده‌ام ز زير نقاب
گلم ز ياد برفت و گلابم از ديدهچو رنگ و بوي گل و سنبل تو کردم ياد
چه سحر کرد که بربود خوابم از ديدهشب دراز ندانم دو چشم جادويت
چو دل نماند کنون در عذابم از ديدهز دست ديده و دل در عذاب مي‌بودم
که ريخت خون دل درديابم از ديدهندانم از من بيدل چه ديد مردم چشم
چو در دو ديده توئي رخ نتابم از ديدهبديده ديده خون ريزم ار بريزد خون
زرم ز چهره و سيم مذابم از ديدهچه کيمياست غمت کز خواص او خيزد
گهر ز خاطر و در خوشابم از ديدهبشد چو لعل تو بگشود درج لل را
کبابم از دل ريش و شرابم از ديدهگهي که جام صبوحي کشم بود حاصل
فتاد دانه‌ي ياقوت نابم از ديدهحديث لعل تو خواجو چو در ميان آورد