بساز چاره‌ي اين دردمند بيچاره

شاعر : خواجوي کرماني

که دارد از غم هجرت دلي بصد پارهبساز چاره‌ي اين دردمند بيچاره
چو تاب مهر تحمل نمي‌کند خارهچگونه تاب تجلي عشقت آرد دل
ببام ديده برآيد روان بنظارهدلم چوخيل خيال تو در رسد با خون
که بي تو هست مرا خود دلي جگرخوارهمرا جگر مخور اکنون که سوختي جگرم
که هست جعد تو هر تار ازو شبي تازهحجاب روز مکن زلف را چو مي‌داني
سرشک مردم چشمست و رنگ رخسارهبجاي گوهر وصل تو وجه سيم و زرم
که در هوا طيران مي کند چو طيارهدلم ببوي تو بر باد رفت و مي‌بينم
چو نيست از رخ آنماه مهربان چارهضرورتست ببيچارگي رضا دادن
نه همچو بيخبران حظ نفس امارهمراد خواجو ازو اتصال روحانيست