برآمد ماهم از ميدان سواره

شاعر : خواجوي کرماني

ز عنبر طوق و از زر کرده يارهبرآمد ماهم از ميدان سواره
ولي ما غرقه‌ي خون بر کنارهگرفته از ميان ماکناري
خيال زلف او شبهاي تارهشود در گردن جانم سلاسل
مگر در روز مي‌بينيم ستارهبرويم گر بخندد چرخ گويد
کنم در گوشه‌ي چشمش نظارهچو در خاکم نهند از گوشه‌ي چشم
برش چون سيم و دل چون سنگ خارهتعالي‌الله چنان زيبا نگاري
ز چشم من بيفتد لعل پارهچو در طرف کمر بند تو بينم
کنم برخاک کويت استخارهوضو سازم به آب چشم و هر دم
بجز بيچارگي با او چه چارهاگر عشقت بريزد خون خواجو