برآمد ماهم از ميدان سواره شاعر : خواجوي کرماني ز عنبر طوق و از زر کرده ياره برآمد ماهم از ميدان سواره ولي ما غرقهي خون بر کناره گرفته از ميان ماکناري خيال زلف او شبهاي تاره شود در گردن جانم سلاسل مگر در روز ميبينيم ستاره برويم گر بخندد چرخ گويد کنم در گوشهي چشمش نظاره چو در خاکم نهند از گوشهي چشم برش چون سيم و دل چون سنگ خاره تعاليالله چنان زيبا نگاري ز چشم من بيفتد لعل پاره چو در طرف کمر بند تو بينم کنم برخاک کويت استخاره...