اي از گل رخسار تو خون در دل لاله

شاعر : خواجوي کرماني

بر لاله ز مشک سيه افکنده گلالهاي از گل رخسار تو خون در دل لاله
اين عين غزال آمد و آن رشک غزالهبازآي که چشم و رخت ايماه غزل گوي
ما را بحوالي سراي تو حوالهاز خاک درت برنتوان گشت که کردند
چون بنده مقرست چه حاجت بقبالهآورده بخونم رخ زيباي تو خطي
دينيست ترا بر من دلسوخته حالهآن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم
کز عشق لبت جان بلب آورد پيالهبرخيز و بر افروز رخ از جام دلفروز
همچون ورق لاله پر از قطره‌ي ژالهاز آتش مي بين رخ گلرنگ نگارين
الا به بتي ماه رخ چارده سالهچشمم بمه چارده هرگز نشود باز
چون موي شد از مويه و چون نال ز نالهتا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو