در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي

شاعر : خواجوي کرماني

چکنم باز گرفتار شدم در هوسيدر دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي
گر شبي بر سر کوي تو برآرم نفسينفس صبح فرو بندد از آه سحرم
که کنون راضيم از دور ببانگ جرسيبجهاني شدم از دمدمه‌ي کوس رحيل
نيست جز آه جگر سوز مرا همنفسينيست جز کلک سيه روي مرا همسخني
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسيعاقبت کام دل خويش بگيرم ز لبت
زانکه فردوس برين بيتو نيرزد بخسيبر سر کوت ندارم سر و پرواي بهشت
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسيتشنه در باديه مرديم باوميد فرات
آشيان بر ره سيمرغ چه سازد مگسيهر کسي را نرسد از تو تمناي وصال
بلبلي چون تو کنون حيف بود در قفسيخيز خواجو که گل از غنچه برون مي‌آيد