در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي شاعر : خواجوي کرماني چکنم باز گرفتار شدم در هوسي در دلم بود کزين پس ندهم دل بکسي گر شبي بر سر کوي تو برآرم نفسي نفس صبح فرو بندد از آه سحرم که کنون راضيم از دور ببانگ جرسي بجهاني شدم از دمدمهي کوس رحيل نيست جز آه جگر سوز مرا همنفسي نيست جز کلک سيه روي مرا همسخني گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسي عاقبت کام دل خويش بگيرم ز لبت زانکه فردوس برين بيتو نيرزد بخسي بر سر کوت ندارم سر و پرواي بهشت وه که بگذشت فراتم...