چون نيست ما را با او وصالي

شاعر : خواجوي کرماني

کاجي بکويش بودي مجاليچون نيست ما را با او وصالي
از خاک کويش باد شماليزين به چه بايد ما را که آيد
بر طرف خورشيد مشکين هلاليهمچون هلالي گشتم چو ديدم
کز جان نباشد تن را ملاليجانم ز جانان سر بر نتابد
وز عشق زلفش قد شد چو دالياز شوق لعلش دل شد چو ميمي
بر خاک کويش جان پايماليدر چنگ زلفش دل پاي بندي
از مويه موئي وز ناله ناليداني که چونم دور از جمالش
شخص ضعيفم بيند خياليهر شب خيالش آيد به پيشم
کو را نبودست يکروز حاليآنکس چه داند حال ضعيفان
کان شد که با او بودت وصاليمي‌رفت خواجو با خويش مي‌گفت