چون نيست ما را با او وصالي شاعر : خواجوي کرماني کاجي بکويش بودي مجالي چون نيست ما را با او وصالي از خاک کويش باد شمالي زين به چه بايد ما را که آيد بر طرف خورشيد مشکين هلالي همچون هلالي گشتم چو ديدم کز جان نباشد تن را ملالي جانم ز جانان سر بر نتابد وز عشق زلفش قد شد چو دالي از شوق لعلش دل شد چو ميمي بر خاک کويش جان پايمالي در چنگ زلفش دل پاي بندي از مويه موئي وز ناله نالي داني که چونم دور از جمالش شخص ضعيفم بيند خيالي هر شب...