يا ملولا عن سلامي انت في‌الدنيا مرامي

شاعر : خواجوي کرماني

کلما اعرضت عني زدت شوقا في غرامييا ملولا عن سلامي انت في‌الدنيا مرامي
کي تواند شد مقابل با رخت از ناتماميگر چه مه در عالم آرائي ز گيتي بر سر آمد
مطرب بستانسرا شد طوطي از شيرين کلاميطوطي دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائي
کي نديده دود از آتش ترک گرمي کن که خاميپخته‌ئي کوتا بگويد واعظ افسرده دلرا
دانه‌ي خالي نديدي لاجرم فارغ ز داميصيد گيسوئي نگشتي زان سبب ايمن ز قيدي
وز فضيلت چند گويي خاصه با رندان عاميدرس تقوي چند خواني خاصه بر مستان عاشق
زانکه بدنامي درين ره نيست الا نيک ناميگر به بدنامي برآيد نام ما ننگي نباشد
قامتش بين برده دست از نارون در خوش خراميعارض بين خورده خون لاله در بستانفروزي
پادشاهي نيست الا پيش مهرويان غلاميتاجداري نيست الا بر در خوبان گدائي
زانکه در بيت‌الحرام انديشه نبود از حراميساکن دير مغانرا از ملامت غم نباشد
گر کند خواجو بمعني آن جماعت را اماميبت پرستان صورتش را سجده مي‌آرند و شايد