کس به نيکي نبرد نام من از بدنامي

شاعر : خواجوي کرماني

زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشاميکس به نيکي نبرد نام من از بدنامي
چون سگ از پيش برانند بدشمن کاميآنچنان خوار و حقيرم که مرا دشمن و دوست
احتراز از مي جوشيده کنند از خاميما چنين سوخته‌ي باده و افسرده دلان
بر سر آتش و آبست ز بي‌آراميتا دلم در گره زلف دلارام افتاد
زانکه ره در حرم خاص نيابد عاميعقل را بار نباشد به سراپرده‌ي عشق
تا کند آهوي شيرافکن او باداميشيرگيران باردات همه در دام آيند
صادقان صبح شمارندت اگر بر باميراستان سرو شمارندت اگر در باغي
سرو بر جاي فرو ماند ز بي‌انداميراستي را چو تو بر طرف چمن بگذشتي
طمع از دانه ببر زانکه کنون در داميچند گوئي سخن از خال سياهش خواجو