کس به نيکي نبرد نام من از بدنامي شاعر : خواجوي کرماني زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامي کس به نيکي نبرد نام من از بدنامي چون سگ از پيش برانند بدشمن کامي آنچنان خوار و حقيرم که مرا دشمن و دوست احتراز از مي جوشيده کنند از خامي ما چنين سوختهي باده و افسرده دلان بر سر آتش و آبست ز بيآرامي تا دلم در گره زلف دلارام افتاد زانکه ره در حرم خاص نيابد عامي عقل را بار نباشد به سراپردهي عشق تا کند آهوي شيرافکن او بادامي شيرگيران باردات همه در دام...