ايکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئي

شاعر : خواجوي کرماني

جعدت از مشک سيه فرق ندارد موئيايکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئي
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئيآهوانند در آن غمزه‌ي شير افکن تو
هيچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئيدل بزلفت من ديوانه چرا مي‌دادم
عاقبت گشت دلم صيد کمان ابروئيمدتي گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
طاق محراب بود خوابگه جادوئيعين سحرست که پيوسته پريرويانرا
مي‌برم در خم آن طره مشکين بوئيدل شوريده که گم کردن و دادم بر باد
ديده سوي دگري دارم و خاطر سوئيبهر دفع سخن دشمن و از بيم رقيب
اگر آگه شدي از حسن رخ گلروئيبلبل سوخته دل باز نماندي بگلي
زانکه ديوانه شد از سلسله‌ي گيسوئيدل خواجو همه در زلف بتان آويزد