اگر تو فارغي از حال دوستان يارا

شاعر : سعدي

فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما رااگر تو فارغي از حال دوستان يارا
بيان کند که چه بودست ناشکيبا راتو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش
به ديگران بگذاريم باغ و صحرا رابيا که وقت بهارست تا من و تو به هم
چرا نظر نکني يار سروبالا رابه جاي سرو بلند ايستاده بر لب جوي
مجال نطق نماند زبان گويا راشمايلي که در اوصاف حسن ترکيبش
خطا بود که نبينند روي زيبا راکه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا رابه دوستي که اگر زهر باشد از دستت
حبيب من که نديدست روي عذرا راکسي ملامت وامق کند به ناداني
نگاه مي‌نکني آب چشم پيدا راگرفتم آتش پنهان خبر نمي‌داري
چو دل به عشق دهي دلبران يغما رانگفتمت که به يغما رود دلت سعدي
که آخري بود آخر شبان يلدا راهنوز با همه دردم اميد درمانست