ز اندازه بيرون تشنه‌ام ساقي بيار آن آب را

شاعر : سعدي

اول مرا سيراب کن وان گه بده اصحاب راز اندازه بيرون تشنه‌ام ساقي بيار آن آب را
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب رامن نيز چشم از خواب خوش بر مي‌نکردم پيش از اين
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب راهر پارسا را کان صنم در پيش مسجد بگذرد
گر وي به تيرم مي‌زند استاده‌ام نشاب رامن صيد وحشي نيستم دربند جان خويشتن
ماهي که بر خشک اوفتد قيمت بداند آب رامقدار يار همنفس چون من نداند هيچ کس
اکنون همان پنداشتم درياي بي پاياب راوقتي درآيي تا ميان دستي و پايي مي‌زدم
آن گه حکايت گويمت درد دل غرقاب راامروز حالي غرقه‌ام تا با کناري اوفتم
کان کافر اعدا مي‌کشد وين سنگ دل احباب راگر بي‌وفايي کردمي يرغو بقا آن بردمي
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب رافرياد مي‌دارد رقيب از دست مشتاقان او
اي بي بصر من مي‌روم او مي‌کشد قلاب راسعدي چو جورش مي‌بري نزديک او ديگر مرو