تا بود بار غمت بر دل بي‌هوش مرا

شاعر : سعدي

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مراتا بود بار غمت بر دل بي‌هوش مرا
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرانگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا کند لذت وصل تو فراموش مراشربتي تلختر از زهر فراقت بايد
روزي ار با تو نشد دست در آغوش مراهر شبم با غم هجران تو سر بر بالين
به دهان تو که زهر آيد از آن نوش مرابي دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مراسعدي اندر کف جلاد غمت مي‌گويد