لاابالي چه کند دفتر دانايي را

شاعر : سعدي

طاقت وعظ نباشد سر سودايي رالاابالي چه کند دفتر دانايي را
نتواند که کند عشق و شکيبايي راآب را قول تو با آتش اگر جمع کند
ور نبيند چه بود فايده بينايي راديده را فايده آنست که دلبر بيند
يا غم دوست خورد يا غم رسوايي راعاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي راهمه دانند که من سبزه خط دارم دوست
که مقيد شدم آن دلبر يغمايي رامن همان روز دل و صبر به يغما دادم
گو ببين آمدن و رفتن رعنايي راسرو بگذار که قدي و قيامي دارد
ناگزيرست مگس دکه حلوايي راگر براني نرود ور برود بازآيد
حد همينست سخنداني و زيبايي رابر حديث من و حسن تو نيفزايد کس
يا مگر روز نباشد شب تنهايي راسعديا نوبتي امشب دهل صبح نکوفت