اگر تو برفکني در ميان شهر نقاب

شاعر : سعدي

هزار ممن مخلص درافکني به عقاباگر تو برفکني در ميان شهر نقاب
بدين صفت که تو دل مي‌بري وراي حجابکه را مجال نظر بر جمال ميمونت
کنون که شهر گرفتي روا مدار خرابدرون ما ز تو يک دم نمي‌شود خالي
چو موي تافتي‌اي نيکبخت روي متاببه موي تافته پاي دلم فروبستي
که حال تشنه نمي‌داني اي گل سيرابتو را حکايت ما مختصر به گوش آيد
و گر بريزد کتان چه غم خورد مهتاباگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد
که با شکردهنان خوش بود سال و جوابدعات گفتم و دشنام اگر دهي سهلست
تو بر کناري و ما اوفتاده در غرقابکجايي اي که تعنت کني و طعنه زني
گرت معاونتي دست مي‌دهد درياباسير بند بلا را چه جاي سرزنشست
همي‌کنم به ضرورت چو صبر ماهي از آباگر چه صبر من از روي دوست ممکن نيست
که دل به کس ندهم کل مدع کذابتو باز دعوي پرهيز مي‌کني سعدي