بنده وار آمدم به زنهارت

شاعر : سعدي

که ندارم سلاح پيکارتبنده وار آمدم به زنهارت
معتقد مي‌شوم دگربارتمتفق مي‌شوم که دل ندهم
من بدين مفلسي خريدارتمشتري را بهاي روي تو نيست
که بپوشم ز چشم اغيارتغيرتم هست و اقتدارم نيست
مي‌کشم نفس و مي‌کشم بارتگر چه بي طاقتم چو مور ضعيف
که مخلص شود گرفتارتنه چنان در کمند پيچيدي
حذر از چشم مست خون خوارتمن هم اول که ديدمت گفتم
تا نبيند فراق ديدارتديده شايد که بي تو برنکند
تو گريزان و ما طلبکارتتو ملولي و دوستان مشتاق
که ببستي به چشم سحارتچشم سعدي به خواب بيند خواب
چه غم از چشم‌هاي بيدارتتو بدين هر دو چشم خواب آلود