ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست

شاعر : سعدي

از خانه برون آمد و بازار بياراستديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست
در وصف نيايد که چه مطبوع و چه زيباستدر وهم نگنجد که چه دلبند و چه شيرين
از زخم پديدست که بازوش تواناستصبر و دل و دين مي‌رود و طاقت و آرام
تا صنع خدا مي‌نگرند از چپ و از راستاز بهر خدا روي مپوش از زن و از مرد
مدهوش نماند نتوان گفت که بيناستچشمي که تو را بيند و در قدرت بي چون
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواستدنيا به چه کار آيد و فردوس چه باشد
کاين درد نپندارم از آن من تنهاستفرياد من از دست غمت عيب نباشد
چون زهره و يارا نبود چاره مداراستبا جور و جفاي تو نسازيم چه سازيم
وز دست شما زهر نه زهرست که حلواستاز روي شما صبر نه صبرست که زهرست
عيشست ولي تا ز براي که مهياستآن کام و دهان و لب و دندان که تو داري
اقرار بياريم که جرم از طرف ماستگر خون من و جمله عالم تو بريزي
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاستتسليم تو سعدي نتواند که نباشد