ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست شاعر : سعدي از خانه برون آمد و بازار بياراست ديگر نشنيديم چنين فتنه که برخاست در وصف نيايد که چه مطبوع و چه زيباست در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شيرين از زخم پديدست که بازوش تواناست صبر و دل و دين ميرود و طاقت و آرام تا صنع خدا مينگرند از چپ و از راست از بهر خدا روي مپوش از زن و از مرد مدهوش نماند نتوان گفت که بيناست چشمي که تو را بيند و در قدرت بي چون از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست دنيا به چه کار...