هر کسي را نتوان گفت که صاحب نظرست

شاعر : سعدي

عشقبازي دگر و نفس پرستي دگرستهر کسي را نتوان گفت که صاحب نظرست
يا سپيدي ز سياهي بشناسد بصرستنه هر آن چشم که بيند سياهست و سپيد
گو به نزديک مرو کفت پروانه پرستهر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرستگر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست
آدمي خوي شود ور نه همان جانورستآدمي صورت اگر دفع کند شهوت نفس
بده اي دوست که مستسقي از آن تشنه‌ترستشربت از دست دلارام چه شيرين و چه تلخ
هرچ از آن تلخترم گر تو بگويي شکرستمن خود از عشق لبت فهم سخن مي‌نکنم
خصم آنم که ميان من و تيغت سپرستور به تيغم بزني با تو مرا خصمي نيست
بند پايي که به دست تو بود تاج سرستمن از اين بند نخواهم به درآمد همه عمر
ترک لل نتوان گفت که دريا خطرستدست سعدي به جفا نگسلد از دامن دوست