سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست

شاعر : سعدي

که زنده ابدست آدمي که کشته اوستسفر دراز نباشد به پاي طالب دوست
چه جاي جامه که بر خويشتن بدرد پوستشراب خورده معني چو در سماع آيد
به ترک خويش بگويد که خصم عربده جوستهر آن که با رخ منظور ما نظر دارد
که قطره قطره باران چون با هم آمد جوستحقير تا نشماري تو آب چشم فقير
چه جاي پند نصيحت کنان بيهده گوستنمي‌رود که کمندش همي‌برد مشتاق
از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوستچو در ميانه خاک اوفتاده‌اي بيني
رواست گر همه بد مي‌کني بکن که نکوستچرا و چون نرسد بندگان مخلص را
کدام غاليه را پيش خاک پاي تو بوستکدام سرو سهي راست با وجود تو قدر
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوستبسي بگفت خداوند عقل و نشنيدم
به دوستي که نگويد بجز حکايت دوستهزار دشمن اگر بر سرند سعدي را
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توستبه آب ديده خونين نبشته قصه عشق