آن که دل من چو گوي در خم چوگان اوست

شاعر : سعدي

موقف آزادگان بر سر ميدان اوستآن که دل من چو گوي در خم چوگان اوست
سلسله پاي جمع زلف پريشان اوستره به در از کوي دوست نيست که بيرون برند
درد مرا اي حکيم صبر نه درمان اوستچند نصيحت کنند بي‌خبرانم به صبر
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوستگر کند انعام او در من مسکين نگاه
ور بنوازد به لطف غايت احسان اوستگر بزند بي‌گناه عادت بخت منست
سروي اگر لايقست قد خرامان اوستميل ندارم به باغ انس نگيرم به سرو
يا بتواند گريخت آن که به زندان اوستچون بتواند نشست آن که دلش غايبست
بهره ندارد ز عيش هر که نه حيران اوستحيرت عشاق را عيب کند بي بصر
خاصه که مرغي چو من بلبل بستان اوستچون تو گلي کس نديد در چمن روزگار
حيف بود بلبلي کاين همه دستان اوستگر همه مرغي زنند سخت کمانان به تير
کعبه ديدار دوست صبر بيابان اوستسعدي اگر طالبي راه رو و رنج بر