بيا بيا که مرا با تو ماجرايي هست

شاعر : سعدي

بگوي اگر گنهي رفت و گر خطايي هستبيا بيا که مرا با تو ماجرايي هست
مکن که مظلمه خلق را جزايي هستروا بود که چنين بي‌حساب دل ببري
نظر کنند که در کوي ما گدايي هستتوانگران را عيبي نباشد ار وقتي
ز دوستان نشنيدم که آشنايي هستبه کام دشمن و بيگانه رفت چندين روز
کسي نگفت که بيرون از اين دوايي هستکسي نماند که بر درد من نبخشايد
از اين طرف که منم همچنان صفايي هستهزار نوبت اگر خاطرم بشوراني
هنوز جهل مصور که کيميايي هستبه دود آتش ماخوليا دماغ بسوخت
و گر به کام رسد همچنان رجايي هستبه کام دل نرسيديم و جان به حلق رسيد
که در جهان بجز از کوي دوست جايي هستبه جان دوست که در اعتقاد سعدي نيست