مشنو اي دوست که غير از تو مرا ياري هست

شاعر : سعدي

يا شب و روز بجز فکر توام کاري هستمشنو اي دوست که غير از تو مرا ياري هست
که به هر حلقه موييت گرفتاري هستبه کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
در و ديوار گواهي بدهد کاري هستگر بگويم که مرا با تو سر و کاري نيست
تا نديدست تو را بر منش انکاري هستهر که عيبم کند از عشق و ملامت گويد
همه دانند که در صحبت گل خاري هستصبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم
که چو من سوخته در خيل تو بسياري هستنه من خام طمع عشق تو مي‌ورزم و بس
آب هر طيب که در کلبه عطاري هستباد خاکي ز مقام تو بياورد و ببرد
جان و سر را نتوان گفت که مقداري هستمن چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود
تا همه خلق بدانند که زناري هستمن از اين دلق مرقع به درآيم روزي
که نه مستم من و در دور تو هشياري هستهمه را هست همين داغ محبت که مراست
داستانيست که بر هر سر بازاري هستعشق سعدي نه حديثيست که پنهان ماند