زهي رفيق که با چون تو سروبالاييست

شاعر : سعدي

که از خداي بر او نعمتي و آلاييستزهي رفيق که با چون تو سروبالاييست
نيافتست اگرش بعد از آن تمناييستهر آن که با تو دمي يافتست در همه عمر
براي خود نفسي مي‌زند نه بس راييستهر آن که راي تو معلوم کرد و ديگربار
نه عارفست که هر روز خاطرش جاييستنه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسي
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاييستمرا و ياد تو بگذار و کنج تنهايي
به اضطرار توان بود اگر شکيباييستبه اختيار شکيبايي از تو نتوان بود
شب فراق تو هر شب که هست يلداييستنظر به روي تو هر بامداد نوروزيست
مگر کسي که اسير کمند زيباييستخلاص بخش خدايا همه اسيران را
حکيم را که دل از دست رفت شيداييستحکيم بين که برآورد سر به شيدايي
در اين لجم چو فروشد نه اولين پاييستوليک عذر توان گفت پاي سعدي را