دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

شاعر : سعدي

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفتدلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفتخال مشکين تو از بنده چرا در خط شد
سايه‌اي در دلم انداخت که صد جا بگرفتدوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
هر چراغي که زمين از دل صهبا بگرفتبه دم سرد سحرگاهي من بازنشست
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفتالغياث از من دل سوخته اي سنگين دل
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفتدل شوريده ما عالم انديشه ماست
بگرفت انده تو جانم و زيبا بگرفتبربود انده تو صبرم و نيکو بربود
سر زلف تو ندانم به چه يارا بگرفتدل سعدي همه ز ايام بلا پرهيزد