جان و تنم اي دوست فداي تن و جانت

شاعر : سعدي

مويي نفروشم به همه ملک جهانتجان و تنم اي دوست فداي تن و جانت
تو خود شکري يا عسلست آب دهانتشيرينتر از اين لب نشيندم که سخن گفت
باشد که تفرج بکنم دست و کمانتيک روز عنايت کن و تيري به من انداز
من مي‌نگرم گوشه چشم نگرانتگر راه بگرداني و گر روي بپوشي
بر ماه نباشد قد چون سرو روانتبر سرو نباشد رخ چون ماه منيرت
بسيار بگفتيم و نکرديم بيانتآخر چه بلايي تو که در وصف نيايي
معذور بدارند چو بينند عيانتهر کس که ملامت کند از عشق تو ما را
سودي به مساکين رسد آخر چه زيانتحيفست چنين روي نگارين که بپوشي
بنشين که به خاطر بگرفتست نشانتبازآي که در ديده بماندست خيالت
از جان رمقي دارم و هم برخي جانتبسيار نباشد دلي از دست بدادن
خرم تن سعدي که برآمد به زبانتدشنام کرم کردي و گفتي و شنيدم