چو نيست راه برون آمدن ز ميدانت

شاعر : سعدي

ضرورتست چو گوي احتمال چوگانتچو نيست راه برون آمدن ز ميدانت
به دوستي که نخواهم شکست پيمانتبه راستي که نخواهم بريدن از تو اميد
به هر چه حکم کني نافذست فرمانتگرم هلاک پسندي ورم بقا بخشي
بخيلم ار نکنم خويشتن به قربانتاگر تو عيد همايون به عهد بازآيي
که آفتاب که مي‌تابد از گريبانتمه دوهفته ندارد فروغ چنداني
خجل شدي چو بديدي قد خرامانتاگر نه سرو که طوبي برآمدي در باغ
که بي‌دلش نکند چشم‌هاي فتانتنظر به روي تو صاحب دلي نيندازد
نه زاهدان که نظر مي‌کنند پنهانتغلام همت شنگوليان و رندانم
دعاي نيکان از چشم بد نگهبانتبيا و گر همه بد کرده‌اي که نيکت باد
مقصرست هنوز از اداي احسانتبه خاک پات که گر سر فدا کند سعدي