سر تسليم نهاديم به حکم و رايت

شاعر : سعدي

تا چه انديشه کند راي جهان آرايتسر تسليم نهاديم به حکم و رايت
کس ديگر نتواند که بگيرد جايتتو به هر جا که فرود آمدي و خيمه زدي
سير نتوان شدن از ديدن مهرافزايتهمچو مستسقي بر چشمه نوشين زلال
مگرم سر برود تا برود سودايتروزگاريست که سوداي تو در سر دارم
که به هر وقت همي بوسه دهد بر پايتقدر آن خاک ندارم که بر او مي‌گذري
تا فرورفت به گل پاي جهان پيمايتدوستان عيب کنندم که نبودي هشيار
گر تأمل نکند صورت جان آسايتچشم در سر به چه کار آيد و جان در تن شخص
هم در آيينه توان ديد مگر همتايتديگري نيست که مهر تو در او شايد بست
خيز تا سرو بماند خجل از بالايتروز آنست که مردم ره صحرا گيرند
سعديا گوش مکن بر سخن اعدايتدوش در واقعه ديدم که نگارين مي‌گفت
که به دنيا و به عقبي نبود پروايتعاشق صادق ديدار من آن گه باشي
يا نبايد که به شمشير بگردد رايتطالب آنست که از شير نگرداند روي