جان من جان من فداي تو باد

شاعر : سعدي

هيچت از دوستان نيايد يادجان من جان من فداي تو باد
سرو هرگز چنين نرفت آزادمي روي و التفات مي‌نکني
که تو پرورد و مادري که تو زادآفرين خداي بر پدري
برساناد و چشم بد مرسادبخت نيکت به منتهاي اميد
که در فتنه بر جهان بگشادتا چه کرد آن که نقش روي تو بست
گويم از دست خوبرويان دادمن بگيرم عنان شه روزي
دل ما بازپس نخواهي دادتو بدين چشم مست و پيشاني
جور مزدور مي‌برد استادعقل با عشق بر نمي‌آيد
پاي ننهاده بود سر بنهادآن که هرگز بر آستانه عشق
که رود هم در اين هوس بر بادروي در خاک رفت و سر نه عجب
با همه زيرکي به دام افتادمرغ وحشي که مي‌رميد از قيد
سعدي از دست خويشتن فريادهمه از دست غير ناله کنند
گردم از قيد بندگي آزادروي گفتم که در جهان بنهم
شام و رومست و بصره و بغدادکه نه بيرون پارس منزل هست
خاک شيراز و آب رکن آباددست از دامنم نمي‌دارد